دی دی گفت:(( من باید برم تا وسایلمو جمع کنم.)) گفتم:(( دو تا چراغ قوّه، نقشه، آذوقه، آب، چادر، طناب و شجاعت. ما همینارو نیاز داریم که ببریم.)) دی دی که ظاهراً وسایلو جمع کرده بود ( چه قدر زود!) گفت:(( توی راه یه مشکلی هست. اونم اینه که باید از مرز ببرهای دندون شمشیری و گراز ها بگذریم تا از شهر هرت خارج بشیم.)) یکدفعه لامپ فکرم روشن شد. گفتم:(( من یه فکری دارم.)) گفت:(( چه فکری؟)) گفتم:(( خودت میفهمی؛ تو فعلاً بیا بریم.)) مجبور شدیم بسیار مخفیانه از شهر خارج بشیم. اونم تو این گرمای ظهر! از شانسمون همه ی افراد قبیله خواب بودند و خُرپف میکردند. (اونا چیکار کردند که خسته شده باشن؟!) وقتی از کنار تابلوی“به شهر هرت خوش اومدید“ گذشتیم، دی دی گفت:(( خیلی خوبه که تو جون خودتو به خطر میندازی تا جنگو تموم کنی!)) گفتم:(( ممنونم. واقعاً احساس میکنم باید این کارو بکنم(چرا؟). )) هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که خودمونو کنار مرز ببرهای دندون شمشیری دیدیم. دی دی که انگار منتظر این لحظه بود، گفت:(( خب، شروع کن نابغه!)) به درختی اشاره کردم و گفتم:(( برو چند تا از اون برگ های زیر درختو بیار.)) وقتی اون برگ ها رو آورد. بهش گفتم که با طناب برگ ها رو به خودش ببنده. ( البتّه بعد از این که خودم این کارو کردم!) خودمونو جوری با برگ ها پوشوندیم که کسی نفهمه ما کرگدنیم. دی دی گفت:(( اونا که برای حمله فقط زبون در میارند،چرا باید تغییر قیافه بدیم؟)) گفتم:(( این کار لازمه چون شاید اونا بفهمن که ما برای چی داریم شهرو ترک میکنیم؛ اونوقت شورش بیشتر میشه.)) بعد وقتی مطمئن شدم کسی مارو نمیبینه، گفتم:(( تو فقط هرچی من گفتم تایید کن.)) بعد با احتیاط وارد مرز اونا شدیم. دیدیم که چند تا سمور دارن زبون های ببرهای دندون شمشیری رو ماساژ میدند. (اَه!) یکدفعه سه تا ببر اومدن جلوی ما ایستادند. یکی از اونا گفت:((شما کی هستین؟ چی میخواین؟)) من با کمی اضطراب گفتم:(( ما پزشک و متخصص قویتر شدن زبون هستیم. اسم من کوچوله. اینم موچوله. ما اومدیم تا به شما بگیم اگه همه برید کنار اون درخت و تا دو ساعت دیگه تکون نخورید، زبوناتون محکم تر و دراز تر میشه!)) وقتی اونا این خبرو شنیدن، رفتن با فریاد اینو به همه گفتن. شانس آوردیم که سریع فرار کردیم وگرنه زیر جمعیّت لِه میشدیم! وقتی دیدیم هیچ کس نیست، از مرز اونا خارج شدیم. مشغول در آوردن لباسامون شدیم. گفتم:(( گراز ها چه جوری میجنگن؟)) گفت:(( اونا فقط دهنشونو باز میکنن تا بوی بدی از دهنشون خارج بشه. مگنیفای، میشه این بار من نقشه بکشم؟)) گفتم:(( باشه. بگو نقشه ت چیه؟)) گفت:(( تو فقط بدو و جواب کسی رو نده. از نظر من اگه دماغتو هم بگیری راحت تری!)) گفتم:(( باشه، بریم.)) دویدیم و دویدیم. به مرز اونا رسیدیم. به گرازی رسیدیم. نزدیک بود بمیریم. واقعاً دهن اون بوی بدی میداد! متوجّه شدیم که دهن همشون بازه! با نهایت سرعتی که داشتیم از مرز گذشتیم. من درحالی که داشتم نفس نفس میزدم، (هم از خستگی و هم از نفس حبس کردن) گفتم:(( نقشه ی...هِن... بهتری...هِن...نداشتی؟!)) دی دی فقط لبخند زد؛ ناخود آگاه منم لبخند زدم.
بعد بلند شدیم و رفتیم زیر صخره ای استراحت کردیم. به دی دی گفتم:(( از اون فردی که اسمش علامت سواله، بیشتر برام بگو.)) گفت:(( هیچ کس نمیدونه که اون چه نوع حیوونیه، امّا بعضی ها میگن اون ببره؛ چون قدش بلنده. جوری خودشو پُشونده که هیچ کس اونو نشناسه. کسی نمیدونه چرا علامت سوال، متنو نمیاره تا به این جنگ خاتمه بده.)) من جمله ی
دی دی رو کامل کردم:(( امّا ما بعد از گرفتن اون متن از راز های اون باخبر میشیم.)) دی دی از توی کوله پشتی، نقشه رو در آورد؛ بعد با هیجان گفت:(( باید به سمت شمال بریم!)) من گفتم:(( چی شد که هیجان زده شدی؟)) گفت:(( خیلی دوست داشتم که یه روزی یه جمله ی ماجراجویانه بگم که جایی کاربرد داشته باشه!)) هردو خنده ی کوتاهی کردیم.
به سمت شمال حرکت کردیم. هنوز هم هوا گرم بود؛ بنابراین کمی آب خوردیم. چه خوب شد که دی دی توی بطریِ آبمون یخ گذاشت! هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که به یه جنگل رسیدیم. باید بگم توی جنگل سایه هست! به محض این که پامونو توی جنگل گذاشتیم،یه خرگوش که پنجاه سانتی متر از ما بلند تر بود، جلومون سبز شد. چشماش جوری قرمز بودند که انگار چند ساعته که پلک نزده! در حالی که دستش زیر چونه اش بود، با اون چشم های بزرگش به ما خیره شد؛ سرش فقط نیم متر با ما فاصله داشت! گفتم:(( ببخشید آقا، الان هدفتون از این کار چیه؟!)) با صدای تو دماغی گفت:(( اسم من مشکوکه.)) گفتم:(( خوشبختم آقای مشکوک.)) مشکوک که ذرّه ای از جایش تکون نخورده بود، با همون صدا گفت:(( من به شما شک دارم.)) گفتم:(( ببخشید؟!)) دی دی بعد از این که یه لحظه خودشو بررسی کرد، گفت:(( چرا به ما شک دارید؟)) مشکوک گفت:(( شما ها میخواید از درخت نارگیل ما نارگیل بخورید.)) دوباره گفتم:((ببخشید؟!)) دی دی گفت:(( نخیر. ما نمیخوایم نارگیل بچینیم. در ضمن، اینجا که درخت نارگیل رشد نمیکنه!)) گفتم:(( دقیقاً!!!)) امّا اون دوباره حرف خودشو زد. بخشکی شانس! همینو کم داشتیم!
پایان قسمت دوم
نظرات شما عزیزان:
لیدا 
ساعت13:35---24 دی 1394
بهترین و بالاترین بازدید در کنار ما...فوری فوری